دلايل تغيير احساسات فردي در مسير شغلي
آيا احساس بيانگيزگي در محيط کار، طبيعي است؟ اگر تازه وارد بازار کار شده باشيد چطور؟ بيانگيزگي، به شکلهاي مختلف نمود پيدا ميکند. مثل پشت گوش انداختن پروژهاي که به شما محول شده، غيبت در جلسات و اگر شديد باشد به صورت روياپردازي براي استعفا. بيانگيزگي در سالهاي اوليه اشتغال ميتواند يک فرصت تلقي شود چون آن دوران، بهترين زمان است که ببينيم چه چيزهايي در ما انگيزه ايجاد ميکنند و چه چيزهايي نه. انگيزه يک علت است. وقتي در شغل خود احساس انگيزه نميکنيد، يعني دليلي براي رفتن به سرکار نداريد. و برعکس، اگر انگيزه داريد، يعني دليلي داريد که هر روز از جا بلند شويد و کار کنيد. سوال اصلي اينجاست که دليل شما چيست؟
چطور در محيط کار احساس انگيزه کنيم؟
«موريل ويلکينز» که کارش مشاوره به مديران ارشد است، چندي پيش مهمان «ايليني ماتا» از نشريه کسب وکار هاروارد بوده و بيشتر به اين موضوع پرداخته است. او طي اين سالها به افراد زيادي کمک کرده تا علت بيانگيزگي خود در محيط کار را پيدا کنند.
او همچنين ميداند که چرا در طول مسير شغليمان، گاهي انگيزه داريم و گاهي بيانگيزه ميشويم. چکيدهاي از گفتوگوي اين دو را با هم ميخوانيم:
ايليني: به پادکست ما خوش آمدي. بر اساس تجربهات به ما بگو که دلايل شايع بيانگيزگي يک تازهوارد چيستند؟ منظورم فردي است که در سالهاي اوليه اشتغالش است.
موريل: يکي از دلايلش، احساس عدمصلاحيت است. حس ميکنند به اندازه کافي در کارشان خوب نيستند، مخصوصا آنهايي که در دانشگاه ممتاز بودهاند. من خودم جزو اين افراد بودم. يادم هست که يک روز در محل کار بايد کاري انجام ميدادم که مربوط به رياضي بود. اما هر چه فکر کردم از پس آن برنيامدم. از دوستم کمک خواستم اما او هم نتوانست کمکم کند. به خودم گفتم «خدايا! امکان ندارد از پس آن بربيايم». و از يکجايي به بعد، ناتواني در حل رياضي تبديل شد به عدمتمايل به انجام کار. دوست نداشتم از فردا سر کار بيايم. دليلش اين است که در دانشگاه يا مدرسه، ما دائم از استادها تاييد ميگيريم، در قالب نمره. چنين چيزي در محيط کار وجود ندارد و فرد اگر در اوايل اشتغالش باشد، نميداند آيا کارش را خوب انجام ميدهد يا نه. اگر خيلي خوششانس باشي، مرتب بازخورد دريافت ميکني. اما بيشتر افراد، سالي يک بار و در قالب ارزيابي عملکرد، از عملکردشان باخبر ميشوند. دليل بعدي، تفاوت تصوري که از شغلت داشتي با واقعيت است. مثلا شايد فکر ميکردي قرار است با شغلت دنيا را نجات دهي اما حالا ميبيني داري اعداد و ارقام را پردازش ميکني. آن هم در يک اتاق دلگير. دقيقا همان اتفاقي که براي من افتاد.
من هم دچار بيانگيزگي به دليل احساس عدمصلاحيت شدهام. يادم هست که وقتي پس از چند ماه از مرخصي زايمان برگشتم، حس ميکردم همه چيز فرق کرده. حس ميکردم ديگر نميتوانم با همکارها ارتباط برقرار کنم. سپس با يک سوال «وجودي» مواجه شدم: «اصلا چرا دارم اين کار را انجام ميدهم؟ خيلي خستهام. چرا نميتوانم دخترم را بيشتر ببينم». از يک مساله ساده شروع شد و رسيدم به جايي که حس ميکردم «اصلا چرا بايد الان اينجا باشم؟»
از واژه خوبي استفاده کردي. «وجودي». چون دقيقا ريشهاش همين است. يک ضربالمثل هست که ميگويد «انگيزه تو، دليلت براي بودن است» و در اينجا، دليلت براي بودن در محيط کار است. حس صلاحيت و ارتباط با ديگران، دو تا از نيازهاي انسان پس از نيازهاي اساسي هستند. ارتباط برقرار کردن يعني حس دوست داشته شدن و ارزشمندي. چرا در محيط کار احساس ارزشمندي ميکنيم؟ چون کارمان را انجام ميدهيم و توانايي انجامش را داريم. پس در واقع دنبال سيگنالها يا سرنخهايي از بيرون هستيم تا دليلمان را پيدا کنيم. اما نميتوانيم آن را به درستي بيان کنيم و بگوييم «در حال حاضر در انجام کارم، احساس ارزشمندي نميکنم. چطور در اين موقعيت، احساس ارزش را به خودم برگردانم؟» به جايش ميگوييم «خدايا من از پس اين مساله رياضي برنميآيم. انگيزهام را از دست دادم.»
چطور اين حس را با مديرمان در ميان بگذاريم که به پيشرفت شغليمان کمک کند؟ آيا دقيقا همين جمله را بگوييم که «احساس ارزشمندي نميکنم»؟
اگر بگويي «احساس ارزشمندي نميکنم» انگار به دنبال تاييد او هستي تا به تو بگويد که ارزشمندي. بهتر است بگويي «حس ميکنم نميتوانم آن طوري که مد نظرم است ارزشآفريني کنم. من در ارائه پاورپوينت استادم اما در قسمت رياضياش گير کردهام. امکانش هست به مدت 20 دقيقه، کمکم کنيد يا کسي از همکارها کمکم کند که رفعش کنيم؟ چطور ميتوانم سطحم را بالا ببرم؟» اين جملات از موضع قدرت هستند.
اوه! کار سختي است.
بله. اما اگر در سالهاي اوليه اشتغالت بتواني در بيانش مهارت پيدا کني، از کلي مشکل و ناراحتي در آينده جلوگيري خواهي کرد. چون احساس بيانگيزگي به مرور پيچيده ميشود و به جايي ميرسي که بايد تصميم بگيري ميخواهي دربارهاش چه کار کني؟ چه چيزهايي تحت کنترلت است؟ بايد روي همين تمرکز کني.
در يکي از پادکستهايت مهماني داشتي به نام «الي» که حس ميکرد مديريت افراد را بلد نيست اما معلوم شد که به دليل حجم بالاي کار، دچار فرسودگي شده. سوالم اين است که فرق بين فرسودگي و بيانگيزگي چيست؟
فکر ميکنم بيانگيزگي به مرور به فرسودگي منجر ميشود. البته آنچه باعث فرسودگي من ميشود با چيزي که منجر به فرسودگي تو ميشود ممکن است فرق داشته باشد پس بايد خودت را بشناسي و گنجايشت را بداني.
به نظرم يکي از راههايش «خاطرهنويسي» است. اينکه انگيزههاي روزمرهات در محيط کار را بنويسي. روزي 10 تا 15 دقيقه بيشتر وقت نميگيرد. من خودم اين کار را کردهام. سپس وقتي احساس بيانگيزگي ميکني يا حس خوبي نسبت به کارت نداري، ميتواني خاطراتت را مرور کني و ببيني از کجا شروع شده. حتي دستخط يا نحوه توصيف اتفاقات ميتواند کمک کند که ببيني منشأ آن چيست و از کجا شروع شده.
حس خوب داشتن يا «همسويي»، معيار خوبي است. وقتي همسويي، انگيزه داري و برعکس. اما همسو با چه؟ برميگرديم به دليل. هر جا حس کردي انگيزه نداري، بايد از خودت بپرسي «چرا دارم اين کار يا پروژه را انجام ميدهم؟» انگيزه آدمها با هم فرق ميکند و انگيزه يک فرد در طول زمان هم ممکن است تغيير کند. من خودم وقتي پس از بچهدار شدن به محل کارم برگشتم، يادم هست که قبل از آن هم در کارم احساس بيانگيزگي داشتم. وقتي برگشتم، انگيزهاي پيدا کردم که قبلا شايد برايم مهم نبود. در آن شرکت، ساعت کار کم بود. و من چون حالا بچه داشتم، هم ميتوانستم در محل کارم، ارزش بيافرينم و هم زمان بيشتري را با خانوادهام بگذرانم. پس در آنجا ماندم. اين دليل کافياي برايم بود. آنقدر آنجا ماندم تا آن دليل، ديگر برايم مهم نبود. سپس بايد دليل جديدم را پيدا ميکردم. «حالا چه دليلي براي کار کردن ميخواهم و آيا اين شرکت، آن را به من ميدهد يا نه؟» دليل، پوياست و لازم نيست خيلي بزرگ باشد. مثل نجات دنيا. واقعيتش اين است که آدمها مخصوصا در سالهاي اوليه اشتغالشان، فقط دنبال اين هستند که بتوانند مخارج زندگيشان را بپردازند. مثل بازپرداخت وام دانشجويي. پس بايد هميشه حواست باشد که براي ادامه مسير، چه ميخواهي. هميشه بايد دليلت را بداني. نياز نيست به کسي بابت دليلت توضيح دهي. مادامي که برايت جواب ميدهد، فقط همين مهم است.
يکي از مخاطبها به نام «لارا» ميگويد که بعد از کلي تلاش و گرفتن مدرک کارشناسي ارشد حقوق، در شغلي استخدام شده که حداقل دستمزد را پرداخت ميکنند. و حالا شش ماه گذشته و او احساس بيانگيزگي ميکند. آيا توصيهاي برايش داري؟ من خودم در شرايط مشابه بودهام و احساس شکست ميکردم چون نتوانسته بودم انتظارات خانواده و دانشگاهم را برآورده کنم. فکر کن اين همه زحمت بکشي و مدرک بگيري و بعد وارد شغلي شوي که در حد تو نيست.
بايد ببينيم چه چيزهايي از کودکي در ذهن ما خواندهاند. مثلا «اگر فلان کارها را بکني، به فلان چيز ميرسي.» اين يک جور تفکر جادويي است. انگار که در يک دنياي جادويي زندگي ميکني. وقتي اين را به آدمها ميگويم، انگار ديوار آرزوهايشان خراب ميشود اما حقيقت اين است که زندگي اينطور پيش نميرود و شغل نيز انعکاسي از زندگي است. البته منظورم اين نيست که همه چيز را دور بيندازي و حس کني ارزشش را ندارد اما نبايد منتظر نتيجهاي باشي که باعث بيانگيزگيات شده. بايد واقعيت را بپذيري. بايد با خودت بگويي «جايگاه من اين است.» ممکن است بابتش ناراحت شوي و مدتي احساس سرخوردگي کني. سپس از خودت بپرس «خب چطور ميتوانم از اين شرايط بهترين استفاده را ببرم؟ چه کار ميتوانم انجام دهم؟ دليلم چيست؟ چه هدفي ميتوانم در اين شرايط پيدا کنم؟ چه فايدهاي برايم دارد؟» مثلا جوابت ميتواند اين باشد «در اين شرايط، سعي ميکنم تا جايي که ممکن است ياد بگيرم و رشد کنم و تسليم نشوم».
خوشم آمد.
درباره جايگاهي که در آن هستي، واقعبين باش و درباره جايگاهي که قرار است داشته باشي، خوشبين. چون اين شرايط، دائمي نيست. پس خطاب به لارا، «يک دليل پيدا کن که چرا آنجا هستي. به همان بچسب. مهم نيست دليلت چيست. بابتش خوشحال باش. اگر چيزي پيدا نميکني، برو دنبال يک شغل ديگر که بتواني دليلي براي خودت پيدا کني و بدان که هيچ چيز دائمي نيست.
اگر الان به خاطر نداشتن سابقه کار به تو حقوق بالا نميدهند، بگرد و ببين آيا راهي هست که تجربه کسب کني؟ قرار نيست که تا ابد بيتجربه بماني و در پايان، وقتي زمانش برسد که تغيير مسير دهي، خودت خواهي فهميد».
يکي ديگر از مخاطبها به نام «ليام» ميگويد که يکي از همکارهايش، دستاوردهاي او را به نام خودش تمام ميکند. اين باعث شده ليام احساس بيانگيزگي کند. براي بهبود اوضاع چه کار کند بهتر است؟
بايد جزئيات بيشتري بدانم. در مورد چه کارهايي؟ چطور اين کار را ميکند؟ حالا که اينها را نميدانم، سوالم اين است «خودت براي کسب اعتبار بابت دستاوردهايت چه کارهايي انجام دادهاي؟ منظورم اين نيست که بقيه بيتقصيرند، اما ما که نميتوانيم ديگران را کنترل کنيم. به من بگو چه کساني مهمند؟ چه کساني بايد از دستاوردهاي تو خبر داشته باشند؟ مدير؟ براي در جريان گذاشتن او چه کار کردهاي؟ نه اينکه فقط کارهايي که انجام دادهاي را ليست کني. به او بگو که چه تاثيري ايجاد کردهاي.»
بعضيها درست زماني وارد بازار کار شدند که کرونا آمد و دورکاري رايج شد. به همين خاطر ممکن است فقط دورکاري کرده باشند. آيا اين روي انگيزه افراد بهخصوص جوانترها تاثير ميگذارد؟
بستگي به خودتان دارد. آيا تعامل مداوم به شما انرژي ميدهد؟ چقدر؟ مثلا من از آن آدمهايي هستم که در تنهايي، بيشتر انرژي ميگيرم تا در جمع. البته معنايش اين نيست که نميخواهم با ديگران باشم. اما دوست دارم 70درصد اوقات تنها و 30درصد در جمع باشم. بعضيها برعکسند. بعضيها اگر دائما در جمع باشند، انرژي ميگيرند. پس موضوع، صِرف «دور بودن» نيست. مساله، ميزان انرژياي است که ميگيريد. هرچه بيشتر خودت را بشناسي، بهتر از انگيزههايت سر در ميآوري.
در بخش بعدي به اين ميپردازيم که چطور خودمان را بشناسيم؟ در چه شرايطي، بيانگيزگي خود را با رئيس مطرح کنيم؟ و اگر کارمان را دوست نداريم، چطور براي انجامش انگيزه ايجاد کنيم؟
منبع : دنیای اقتصاد